لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!
(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد.
اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)
شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!
فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد… نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!
شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.
فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر. (و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)
..............................
مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه….. .!!! پرسپولیس قهرمان میشه خدا می دونه که حقشه…………… و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند